و چند چیز دیگر حساسیت داشت.
چه قصهگوی توانایی است این بچه. لابد تقدیم به دیروز کسی که مثل این بچه توانا بود در قصه گفتن و این روزها انگار دیگر توان جادویی قصه گفتنش را ماموت ازش گرفته است.
little idea and written pics little idea, written pics 6:55 ق.ظ.
و چند چیز دیگر حساسیت داشت.
چه قصهگوی توانایی است این بچه. لابد تقدیم به دیروز کسی که مثل این بچه توانا بود در قصه گفتن و این روزها انگار دیگر توان جادویی قصه گفتنش را ماموت ازش گرفته است.
written pics written pics 12:01 ق.ظ.
سه مرد جوان کنار میدان ولیعصر ایستادهاند. کلاههای شاپو را کج روی سرشان گذاشتهاند و پالتو تنشان است و هر کدام چند پالتو هم روی دستشان دارند و داد و فریاد میکنند که «خوشتیپهاش و ایتالیاییهاش بیان از این پالتوها بخرن».
ملت نگاهکی میکنند و رد میشوند یا میایستند. دختر جوانی که تند میرود، یک لحظه میایستد، زل زده است به این سه نفر. جذاب اند و با این کلاه و پالتو جذابتر هم شدهاند اما این قدر؟ بالاخره دخترک جلو میرود. چیزی از ته دلش میجوشد و بالا میآید و آخر میشود یک فریاد بهتزده و شماتتگر که میگوید «امیر!»
وقت گفتن امیر را میکشد و لحنش هم شگفتزده میشود و هم شماتتبار. اما اگر اسم طرف علی بود یا فریدون یا محسن یا کامران یا شهاب یا ابراهیم، هیچ کدام نمیتوانست این بار دوگانهی شماتت و شگفتی را به این خوبی بکشد، فقط امیر است که این قدر ظرفیت دارد.
written pics written pics 12:21 ب.ظ.
اتوبوس جایی کنار اتوبان – جایی که ایستگاه نیست ایستاد؛ یکباره ایستاد. در را باز کرد و چند نفر آدم سرمازده از ده متر عقبتر دویدند و خودشان را انداحتند میان اتوبوس. یکیشان مرد جوانی بود که با خودش بستهی بزرگی میکشید. بلندی بسته تا روی کمرش بود اما آسان میآوردش. دو تا صندلی کنار هم خالی بود. بستهاش را گذاشت آن طرف دم پنجره و خودش نشست کنارش سمت راهرو. زیپ کاپشنش را باز کرد و دستی به موهایش که انگار یخ بسته بودند کشید و بعد پوشش بسته را که دیگر کمکم میدیدم که میجنبد کنار زد. بستهای در کار نبود؛ پسر بچهاش بود که از سرما آن شکلی پیچیده بودش.
دستهای سرد بچه را توی دستهای سرد خودش گرفت که گرمشان کند. چشمش به صورت بچه افتاد که سرما سرخش کرده بود؛ انگار سیلی خورده باشد. با ساعد و توی آرنج و بازو کلهی بچه را بغل گرفت و کشید سمت خودش و صورت بچه را فشار داد به شکمش تا گرم شود. بوی پدر از دماغ بچه رفت تو و تا پس سرش را پر کرد. بچه خودش را رها کرد روی شکم سفت پدر.